برگزیده مسابقه خاطره نویسی آذرماه اسپیلت البرز
"خاطره ""بهار، نئور، سوباتان"" نوشته خانم سید اسماء جمالی"
"
برگزیده مسابقه خاطره نویسی آذرماه اسپیلت البرز
خاطره "بهار، نئور، سوباتان" نوشته خانم سید اسماء جمالی (برنده جایزه یک میلیون و صد هزار ریالی اعتبار سفر بعلاوه یک سال بیمه حوادث رایگان):
سحر، وقت نماز فجر، توی اتوبوس بیدار شدم. تمام شب نوبتی با مریم رفیق گرمابه و گلستانم سر روی پای هم گذاشته و خوابیده بودیم و با صداهای عجیب حرکت اتوبوس در پیچ های جاده بیدار می شدیم. عصر روز پیش هوای تهران را ترک کرده بودیم و حالا در هوای خنک و تر و تازه ی اردبیل نفس می کشیدیم. هوایی که هوای شهرم نبود، ولی هوای مرزهای وطنم بود، و تنفس اش نَفَس کوهستان و جنگل و دریاچه های آن.
سریع پیاده شدیم و نماز خواندیم و در آن گرگ و میش، دنبال هم کردیم و دویدیم و خندیدیم.
ساعتی بعد، «نئور» در مه صبح و سرما منتظرمان بود. دریاچه ای بود آرام و ساکت، هوایی مرطوب و به شدت سرد، و تپه هایی صخره ای پوشیده از بوته های گَوَن و گلسنگ های رنگین. و گرمای خورشیدِ پشت ابرها، حرارتی نداشت. قرار بود آنجا لباس گرم به تن کنیم، صبحانه بخوریم، بار اضافی را به نیسان های آبی بسپریم و راه بیفتیم سمت سوباتان. ولی لباس بی نظیری که صخره های نئور از گلسنگ و گون و گل های بنفش بر تن کرده بودند، نفس ام را بند آورده بود و هنوز پا در راه سوباتان نگذاشته، من را در حسرت و غم ترک آنجا گذاشته بود.
عده ای پیاده به سمت سوباتان راه افتادند و عده ای هم مثل ما با کجاوه ی آبی جاده های سخت، «نیسان». با پرنده ی آهنی همسفرم «هور» عکس ها گرفتم و داستان ها خلق کردم. در میان راه سنگ های روی هم چیده شده ای می دیدم، گویی که از زمان خلقت زمین و بازی هفت سنگ فرزندان آدم و حوا بر جا مانده اند!
از هوا یخ می بارید، آن هم دو ساعت تمام در مسیر رسیدن به مرزهای گیلانِ جان. پشت کجاوه ی آبی از پیچش سرمای هوا و گرمای نفس همسفرها قاه قاه می خندیدیم. از کنار سیاه چادر های عشایر می گذشتیم، از کنار دره ها و دامنه ها. چین و شکن دامن پر سخاوت مام زمین، پوشیده بود از گل ها و غنچه های قرمز و زرد و بنفش و آبی و سپید. نزدیک یکی از یخچال های دامنه توقف کردیم. همسفران هم با آن پانچوهای رنگی شان شده بودند مثل گلهایی روان روی سفیدی برف!
«تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد...».*
خیلی ها را اولین بار بود که ملاقات می کردم، ولی از حالت و رنگ و بوی شان می شناختم؛ خانم اسطوخدوس بنفش و خوشبو، خانم چای کوهی (توکلیجه) با لباس پرزدار سفیدش و گل های بنفش و ریزِ روی سرش، خانم پونه کوهی، آقای آویشن، خانم شقایق وحشی و کودکان سفید پوش بابونه! همه باران خورده و خیس روی فرش سبز نشسته بودند، گل می گفتند و گل می شنفتند.
فکر می کردی که بهار فصل کلاس های آموزش نقاشی خداوند برای فرشتگان است، با موضوع رنگ، گل، طبیعت، با تکنیک خیس در خیس، آب و رنگ و ابر و سنگ!
هنوز همه ی حس های پنجگانه ام آن تصویرها را به قوت به یاد می آورند!
محل استقرار در سوباتان، خانه ی نوساز یکی از محلی ها بود که بر فراز بلندی های روستا ساخته بود و همه جا، حتی چراغ های روشن ساحل دریای هشتپر از کیلومترها دور تر از آن بالا در شب دیده می شد. تعدادی هم چادر از پیش برای چادرخواب ها نصب شده بود. صاحب خانه که مردی جا افتاده و پر انرژی بود، بخاری هیزمی را گرم و روشن کرد و کم کم سرما فرو نشست.
یکی یکی با همسفرهای مان بیشتر آشنا شدیم. بعضی ها از شهرهای دیگر به جمع ما پیوسته بودند. ایده ی قشنگی داشتند و آن آشنا و همسفر شدن با مردم دیگر ایران در سفر بود. آذربایجانی و اصفهانی و مشهدی و تهرانی کنار هم، برای یاد گرفتن چیزهای جدید در سفری مشترک.
همراه مریم، با هر کس که شادتر و رهاتر بود و راحت تر خنده سر می داد، گپ زدیم و هم صحبت شدیم. عصر که شد مریم همراه مرد صاحب خانه راهی روستا شد تا پنیر بخرد و من ماندم کنار سهیلا خانم که از میانه آمده بود و لهجه ی آذری شیرین اش را با خود آورده بود و برایمان چایی ساخت از دسته ای آویشن و پونه که او هم مثل من بین راه، از آن دامن پر چین و شکن، به یادگار برداشته بود. روی علف های سردِزمین شیب دارِ حیاطِ بی دیوارِ خانه نشستیم، به منظره ی مرتع و دریای دور نگاه کردیم و در خنکای عصر، به عشق و شادی هم چای سبزرنگ نوشیدیم.
مریم که برگشت، پر از شادی و هیجان بود و پنیر گاوی و گوسفندی به دست، از تجربه ی جدیدش در آن یکی دو ساعت که در روستا گذارنده بود، یعنی درست کردن لانه ی مرغ تعریف می کرد! از پنیرها به همه داد و حقا که پنیر فوق العاده ای بود!
آن روز آن قدر کش آمده بود که می شد تا ابد زندگی کرد. با رفیقِ جانی ام در مرتع قدم زدیم، رفتیم تا دورتر ها، تا گله ی گوسفندهای یک دست سپید، که پسر نوجوانی چوپانی شان را می کرد، رفتیم تا کنار سکوت بزرگوارانه ی کوهستان که جز با صدای رفیقانه ی کنده شدن علف ها توسط گوسفندها شکسته نمی شد. خیلی ها هیچ وقت چنین صدایی را نمی شنوند و چه خوش بختم من که خاطره ی گفتگوی پدر کوهستان و مادر زمین را با رمه های شان به جان سپرده ام.
با پسر چوپان گپ زدیم، با بزهای زیبایش (کَل ها) انگار که به ما فخر می فروخت. کل هایی با ظاهر اساطیری، شاخ های بلند سر به هوا و پشم تا زمین رسیده، مرا می بُرد به روزگاری که بشر باستان «تراگودیا» (تراژدی یا همان آوای بز) سر می داد و بز را که نماد خدای شراب بود، قربانی می کرد. بز داستان ما چوپان خود را می بوسید و رفیق اش شده بود. ای کاش صاحبش من بودم! افتخارش برای من بود! رفتیم و تا پای مان می رفت، در زمین و آسمان قدم زدیم.
تا چشم کار می کرد نقطه های سفید و قهوه ای بود روی دامنه ها، گوسفندها-بزها و اسب ها و کرّه های شان.
«و اسب، یادت هست،
سپید بود
و مثل واژه ی پاکی، سکوت سبز چمنزار را چرا می کرد.»
با رفیق شفیقم اسب هم سوار شدیم. خواهش کردیم، صاحب خانه اسب یکی از محلی ها را برای مان قرض کرد، رسم آن جا به کرایه دادن اسب نیست. و اسب... دسته ای گل وحشی چیدم، زرد وبنفش و سبز، همه را یک جا خورد، سرش را که در آغوش گرفتم، رفیقم شد.
راستی خوردن آن همه رنگ تازه، آن همه علف که شب ها در آغوش مه می خوابند، آن همه عطر و بوی بهشتی گل ها، حتما خون رنگین سکر آوری خواهد شد در جان، فکر کردم این همه گل فقط سهم رمه نیست، چرا من کامی نگیرم؟!
دو روز در آن بالا، در سوباتان که جای «ریختن آب» بود، یا خندیدم و یا سکوت کردم، تا با نوای غازها، بع بع گوسفندها و زنگوله ی بزها، و صدای بچه های روستا، که از دور می آمد، در دامن مادرم «زمین» یکی شوم.
خدای بزرگ همه ی ما!
شکرت می کنم که این همه خلق کرده ای و این همه سرمستی ام را سبب شدی.
شکرت به خاطر همه ی گل های سر راهم، به خاطر عطر اسطوخدوسی که برای اولین بار بی واسطه بو کردمش،
به خاطر همه ی گوسفندهای سپید سوباتان، و گون های نئور،
به خاطر بزهای زیبای آن پسرک، به خاطر دیدن دختر چوپان که می توانم روزی جای او باشم،
به خاطر «آن مرد که با اسب آمد»،
به خاطر شیر گوسفندی صبحانه مان،
به خاطر آن اسب ماده ای که پایین خانه می گشت و باردار بود و باز من را به تحسین مقام «مادر»ی وا داشت،
به خاطر رفیق راه مهربانم مریم و همسفرهای خوبم، و محبت هایی که نثارم کردند و دقایقی که به من گوش سپردند.
در دل من چیزی است،
مثل یک بیشه ی نور،
مثل خواب دم صبح،
و چنان بی تابم،
که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت،
بروم تا سر کوه
دورها آوایی است، که مرا می خواند...
*سهراب سپهری*
همچنین می توانید خاطره نفر برتر آبان ماه را در اینجا بخوانید.
"