WhatsApp WhatsApp
اسپیلت البرز
تجربه‌های ناب زندگی
در دل طبیعت
اسپیلت البرز
چهار قصه‌ی شنیدنی بلغاری

بلغارستان: اژدهای دزد، قویترین مرد جهان و عروسی که سنگ شد!‏

بلغارستان: اژدهای دزد، قویترین مرد جهان و عروسی که سنگ شد!‏

25/ بهمن/1397

بیشتر قصه‌های بلغاری خنده‌دار و شنیدنی‌اند و شخصیت‌های زیرک و نقطه‌های اوج‌شان معمولا شنونده را غافلگیر می‌کند. این داستان‌ها نه فقط برای بچه‌ها بلکه نزد بزرگسالان هم محبوب‌اند. در این مطلب چهار قصه‌ی محبوب بلغارستانی آمده که کمک می‌کند بهتر با خلق‌وخو و فرهنگ این کشور دوست‌داشتنی آشنا شوید.


افسانه‌ی‌ سه برادر، سیب طلایی و اژدهای دزد!

در زمان‌های دورِ دورِ دور، سه برادر درکلبه‌ی کوچکی زندگی ساده‌ای داشتند. همه چیزِ زندگی این برادرها معمولی بود به جز درخت سیبی که در باغچه ی خانه آنها بود. این درخت سیب، درختی جادویی بود که سالی یک‌بار سیبی از جنس طلا به بار می‌آورد. متأسفانه تمام تلاش برادرها در طول سال، در این روز به خصوص از دست می‌رفت زیرا هر سال به محض میوه دادن درخت، اژدهایی سر می‌رسید و سیب را می‌دزدید!

روزی، برادر بزرگتر که از این وضع خسته شده بود، تصمیم گرفت تا از سیب طلایی محافظت کند. او شمشیرش را برداشت و در پای درخت، منتظر اژدها نشست. پس از مدتی، کم کم خستگی‌ بر او چیره شد و خوابش برد. اژدها سررسید، سیب را دزدید و ناپدید شد. برادرها خیلی ناراحت و ناامید شدند. سال بعد برادر وسطی داوطلب شد تا سیب را از چنگال اژدها نجات بدهد اما مثل برادر بزرگتر او هم نتوانست بیدار بماند و اژدها دوباره پیروز شد. سال بعد بالاخره نوبت به برادر کوچکتر رسید. او که از دو برادر دیگرش باهوش‌تر بود انگشت شصت خود را برید و رویش نمک پاشید. درد انگشت بریده‌اش تمام شب او را بیدار نگه داشت و وقتی اژدها آمد برادر کوچک هشیار و آماده انتظارش را می‌کشید. برادر کوچک سر اژدها را را با شمشیر قطع کرد و به این ترتیب، سیب طلا هیچ‌وقت دزدیده نشد.

 

کرالی مارکو پرزور

کرالی مارکو یکی از شخصیت‌های محبوب روایت‌های محلی بلغارستان است. قصه‌های زیادی درمورد این مرد بسیار قوی اما بی‌نهایت خوش‌قلب وجود دارد، اما بی‌شک یکی از معروف‌ترین‌شان مربوط به زمانی‌ست که کرالی مارکو به زور بازویش زیادی مطمئن شد و گفت: "من انقدر قوی هستم که اگر زمین یک دسته داشت، به راحتی آن را بلند می‌کردم!" خدا این حرف کرالی مارکو را شنید و به این نتیجه رسید که او به عنوان یک انسان فانی زیادی مغرور است. به همین دلیل، سنگی در مسیر او گذاشت که به اندازه‌ی خود زمین وزن داشت. وقتی کرالی مارکو سنگ را در جاده دید، از این که چیزی جلوی راهش را بسته بود آنقدر خشمگین شد که سنگ را برداشت و به کنار پرتاب کرد. زمانی که خدا واکنش او را دید، با خردمندی تصمیم گرفت تا نیمی از قدرت کرالی مارکو را از او بگیرد. از آن به بعد کرالی مارکو می‌توانست هرکاری بکند به جز بلند کردن زمین!

 

عروسی سنگ

سفر به بلغارستان

دختر و پسر جوانی در روستایی کوچک عاشق همدیگر شدند و تصمیم‌گرفتند تا با هم ازدواج کنند. خانواده‌های‌شان با این وصلت مخالف بودند، ولی آنها انقدر بر تصمیم خود اصرار کردند تا برنامه‌ریزی جشن عروسی شروع شد. با این همه، مادر داماد که به هیچ‌وجه نمی‌توانست خود را راضی به این ازدواج ببیند، زوج جوانِ از همه جا بی‌خبر را طلسم کرد تا درست در لحظه‌ای که هر دو "بله" می‌گویند به سنگ تبدیل شوند! وقتی روز عروسی فرا رسید، عروس و داماد، درست همانطور که مادر داماد خواسته‌ بود تبدیل به دو پیکره سنگی شدند. اما طلسم از کنترل مادر داماد خارج گردید و به جز زوج نگون‌بخت، تمام مهمان‌ها و حتی خود پدر و مادر عروس و داماد هم به این سرنوشت دچار شدند.

جالب است که بدانید که  این پیکره‌ها که به عروسی سنگی معروفند هنوز در نزدیکی روستای زیمزلن در بلغارستان قرار دارند!

 

هیتار پِتار و سایه‌اش

تور بلغارستان

شخصیت دیگری که پای ثابت خیلی از قصه‌های فولکلور است هیتار پِتار زیرک و بذله‌گو‌ست. بیشتر داستان‌های هیتار پِتار  به شوخی و طنز گفتن درباره‌ی افراد ربط دارد. در یکی از این داستان‌ها آمده که روزی، هیتار پِتار گرسنه بود و به بازار رفت اما پولی برای خرید نداشت. او از ته جیبش یک تکه نان کهنه درآورد و در گوشه‌ی بازار سوپ فروشی را دیدکه روی گاری‌اش دیگ بزرگی از سوپ داغ می‌فروخت. هیتار پِتار نان خود را روی بخاری که از دیگ برمی‌خواست نگه داشت تا نان کمی طعم و بوی غذا را بگیرد. وقتی نانش را خورد، سوپ‌فروش که شاهد ماجرا بود به هیتار پِتار گفت که باید برای غذایی که خورده است پول بپردازد. هیتار پِتار گفت: "اما من فقط نان را چندلحظه روی بخار گرفتم!" سوپ‌فروش در پاسخ اعلام کرد که: "اگر پول غذا را ندهی پس مستحق هستی که با چماق کتک بخوری. " این‌جا بود که هیتار پِتار با خونسردی جواب داد: "مشکلی نیست. اما از آنجایی که من فقط از بخار سوپ استفاده کردم، تو هم تنها حق داری که سایه‌ی مرا کتک بزنی!" در این زمان مردمی که در بازار دور آن دو جمع‌شده بودند شروع به خنده کردند و به زیرکی هیتار پِتار آفرین گفتند.


25/ بهمن/1397



بحث و تبادل نظر
نظر دهید تعداد کاراکتر مانده: 300
انصراف